روباه و گرگ (3)
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابو القاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 251 - 255
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: روباه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: گرگ
در یکی از مقدمه ها نوشتیم یکی از حیواناتی که، در قصه های روباه، طرف مقابل روباه قرار میگیرد، گرگ است. گرگ زورمند و قویپنجه همیشه فریب روباه ضعيفالجثه را می خورد و بلایی نیست که به سرش نیاید. در روایت «روباه و گرگ» که نسبت به روایات دیگر مفصل تر است، چند تایی از این بلاها را می خوانیم. در این روایت گرگ نه تنها جسم و جانش مورد تعرض روباه قرار میگیرد. بلکه « آبرو و حیثیتش» هم لکه دار می شود. جالب اینکه گویی در نقطه یا نقاطی به این کار روباه و گرگ باور نیز دارند چرا که در پانویس قصه آمده است:« بر همین مبنا مردم می گویند هنگامی که گرگ داخل گله گوسفند شود چوپان فریاد میکشد آهای روباه گا... آهای روباه گا... و گرگ به مجرد شنیدن این عبارت خجالت خواهد کشید و از داخل گله بیرون خواهد رفت.»این روایت را از کتاب «گل به صنوبر چه کرد؟» می نویسیم.
یک پادشاهی بود که باغ قشنگی داشت. در این باغ روباهی زندگی میکرد این روباه هر شب میآمد تمام میوه هایی که دستش میرسید می خورد و خراب می کرد. باغبان در فکر چاره بود برای اینکه اگر چاره نمیکرد شاه که می آمد و وضع باغ را به آن حال میدید ناراحت میشد و جزای او را می داد. شب که شد روباه آمد دید یک دمبه چرب و نرم اینجاست کمی فکر کرد با خودش گفت آقا روباه عیار! حیله ای هست در این کار. اگر حیله ای نیست این لقمه چرب و نرم را چه کسی و به چه علت روی این چوب داخل باغ در دسترس تو گذاشته است؟ برگشت رفت در پی گرگ، او را پیدا کرد دید از گرسنگی حال ندارد و در آفتاب خوابیده است. گرگ تا روباه را دید فریاد زد:« آهای آقا روباه چه خبرداری، اخبار چیست، خوردنی کجا بلد هستی؟» روباه سلام کرد و گفت:« تا حالا من در مجلس روضه خوانی بودم هنوز هم شام نخوردهام آمده ام در پی تو که تو را با خودم ببرم شام بخوریم.» گرگ خیلی خوشحال شد و با هم به طرف باغ راه افتادند. همینکه به باغ رسیدند گرگ گرسنه دمبه را که دید پرید برای خوردن آن ناگهان چنگال او بر طناب دام بسته شد و دمبه افتاد جلو پای روباه. روباه دمبه را به دندان گرفت و به راه افتاد. گرگ از عقب داد زد: «آقا روباه دمبه را کجا میبری؟» روباه گفت:« این شام قسمت من است که آورده اند و گذاشته اند اینجا!» گرگ پرسید:« پس قسمت مرا کی می آورد؟» روباه گفت:« وقتی که باغبان به سراغت بیاید.» صبح زود که باغبان آمد دید یک گرگ توی دام است قد یک نرهخر. بیل خودش را برداشت و افتاد به جان گرگ آنقدر او را زد که به حال مرده افتاد. مرده ی گرگ را انداخت روی کودها. آفتاب گذاشت به جسم او گرم شد و دوباره جان گرفت بلند شد و فرار کرد به بیابان. روباه دانست که گرگ دنبالش میآید رفت دم خود را گذاشت در رنگ آبی و گوشهایش را زد داخل خمره رنگ زرد و آمد سر راه گرگ ایستاد. همینکه گرگ نزدیک آمد از دور فریاد کرد:« آهای روباه پدر سوخته اگر آمدم نزدیک تو بلایی به سرت بیاورم که تا عمر داری یادت نرود.» روباه جواب داد: «پدر سوخته خودت هستی چرا بیخود به مردم ناسزا میگویی مگر مرض هاری گرفته ای؟» گرگ گفت: «تو پدر مرا در آوردی.» روباه گفت:« آن شخصی که ترا اذیت کرده شخصی بوده است حقهباز من آدمی هستم رنگرز.» گرگ گفت: «من غلط کردم حالا خواهش دارم رنگرزی را به من یاد بده تا من هم لقمه نانی پیدا کنم و کاسب بشوم.» روباه گفت: «تو آدم خوبی باش خیلی خوب من قبول دارم.» با هم رفتند سر خمرهی رنگرزی. روباه به گرگ گفت:« حالا خم شو دست خودت را بکن توی خمره تا یاد بگیری.» گرگ قبول کرد همینکه خم شد داخل خمره روباه گرگ را هل داد گرگ افتاد توی خمره و روباه درِ خمره را گذاشت و فرار کرد. صبح فردا که صاحب دکان رنگرزی آمد در خمره را باز کرد دید یک گرگ بزرگ داخل خمره است. چوب برداشت آنقدر گرگ را کتک زد که به حال مرده افتاد. گرگ مرده را انداخت بیرون. باز توی آفتاب جان گرفت بلند شد و فرار کرد .بشنو از روباه که رفت یک تکه چرم پیدا کرد با یک سوزن گیوه دوزی و شروع کرد به دوختن چرم. گرگ تا آمد و چشمش به روباه افتاد گفت: «ای روباه پدر سوخته اگر آمدم پدرت را در می آورم.» روباه گفت: «پدر سوخته خودت هستی تو با مردم چکار داری فحاشی میکنی، آن آدمی بوده حقه باز من بابایی هستم پاره دوز.» گرگ گفت: «پس من غلط کردم! ترا نشناخته بودم حالا خواهشمندم یک جفت کفش برای من بدوز برای اینکه تابستان در بیابان، بیکفش که راه میروم خیلی ناراحت هستم.» روباه گفت:«حالا با ادب و با تربیت شدی برو یک گوسفند و یک مقدار قیر بیاور تا یک جفت کفش برایت درست کنم.» گرگ فوری رفت یک گوسفند از یک چوپان دزدید بعد آمد تا به یک دورهگرد ریش سفید رسید جلوش را گرفت و او را پاره پاره کرد و از توی خورجینی که روی دوشش بود مقداری قیر برداشت و برد جهت روباه. روباه گفت: «حالا برو فردا بیا.» صبح که شد گرگ آمد روباه گفت:« تمام نشده است زیره و رویهاش مانده برو یک گوسفند دیگر بیاور.» گرگ هم رفت و یک گوسفند دیگر آورد. همینطوری روباه هر روز او را میفرستاد که یک گوسفند بیاورد و هر روز خودش را سیر می کرد تا اینکه عاقبت یک روز کار کفش تمام شد گرگ آن را پوشید و رفت. گرگ که کفشهایش را پوشیده بود رفت تا در صحرا گردش بکند نزدیک ظهر بود. هوا هم گرم. قیر ته کفش آب شد گرگ چسبید روی زمین بیابان. چوپانها که از آن حوالی میگذشتند گرگ را دیدند آنقدر او را زدند که به حال مرده افتاد. آفتاب که به او خورد جان گرفت بلند شد و فرار کرد. بشنو از روباه که رفت چند تا ترکه چید آمد نشست به سبد درست کردن گرگ تا آمد روباه را دید فریاد زد:« ای روباه نابکار اگر نزدیک تو رسیدم می دانم چه به روزگارت بیاورم.» روباه گفت:« نابکار خودت هستی چرا حرفهای بد میزنی؟ من آدمی هستم سبدباف آن بابایی بوده حقه باز.» گرگ گفت:« ای روباه غلط کردم من ترا نشناختم، حالا خواهش میکنم یک سبد برای جای خوابیدن ایام زمستان من درست کن که مثل لانه باشد و شبهای زمستان در آن بخوابم.» روباه سبدی بافت و به گرگ گفت:« برو داخل این سبد بنشین تا بدانم اندازهات میشود یا نه؟» گرگ داخل سبد نشست روباه دهانه سبد را یواش یواش بافت تا اینکه دیگر دری برای سبد نماند آن وقت سبد را برداشت و برد از بالای تپه ای انداخت به طرف دره. سبد از بالای تپه غلتید و آمد تا افتاد توی دره. چوپانی از آنجا رد میشد چشمش به سبد افتاد. آن را با خود به منزل برد و به مادرش گفت: «مواظب این عسل باش تا بماند برای عیدمان.» مادر چوپان همینکه پسرش رفت یک دانه نان لواش آورد تا کمی عسل در بیاورد و با نان بخورد. اما همین که انگشت در سبد کرد، گرگ گرسنه انگشت پیرزن را خورد. پیرزن گفت:«واخ چه زنبور بدی آورده است.» از سوراخ سبد داخل آن را نگاه کرد گرگ بزرگی را داخل سبد دید فریاد کشید، پسرش و همسایهها با چوب آمدند دور گرگ را گرفتند و آنقدر او را زدند که به حال مرده افتاد. انداختنش جلو آفتاب. خورشید به او تابید زنده شد و فرار کرد برای انتقام از روباه، همه جا دنبال روباه بود. روباه هم که میدانست گرگ دنبالش میکند رفت داخل یک آسیاب دید کسی نیست کمی آرد به خودش مالید آمد در آسیاب نشست. گرگ که از دور روباه را دید فریاد کشید:« ای روباه پدرسوخته باز هم تو سر من کلاه گذاشتی حالا پدرت را در میآورم روباه گفت: «پدر سوخته خودت هستی آن که به تو دروغ گفته حقه باز بوده من آدمی هستم آسیابان.» گرگ گفت:« پس ترا به خدا آسیابانی را یادم بده من خیال کردم تو آن روباه حقه باز هستی حالا مرا ببخش خیلی ممنون میشوم اگر آسیابانی را به من یاد بدهی.» روباه گفت:« مانعی ندارد تا بوده از قدیم بخشش از بزرگان بوده بیا برویم آسیابانی را یادت بدهم.» روباه گرگ را برد در آسیاب دست گرگ را گذاشت زیر سنگ گندم خردکن گرگ دیگر نتوانست تکان بخورد و روباه تا میتوانست گرگ را گا...( بر همین مبنا مردم میگویند هنگامی که گرگ داخل گله گوسفند شود چوپان فریاد میکشد آهای روباه گا... آهای روباه گا... و گرگ به مجرد شنیدن این عبارت خجالت خواهد کشید و از داخل گله بیرون خواهد رفت.) کارش که تمام شد فرار کرد .صبح زود که آسیابان آمد دید یک گرگ با آن حال در آسیاب است. سنگی را برداشت و آنقدر گرگ را زد که مرد و دیگر هم در آفتاب زنده نشد.